فلز و طناب درشتی که به شدت روی مچهای حساس شون ساییده میشد.هر دو اون ها خسته شده بودند.
"مینگیو."
صدای ونوو آهسته بود و هشدار می داد، پسر جوون تر با عجله وزنش رو جابجا میکرد و سعی میکرد تصور بهتری از موقعیتی که هر دوی اون ها توش گیر افتاده بودن پیدا کنه.
"هیونگ، اگر میتونستم خودم رو به سر میز برسونم، میتونستم چاقو رو بردارم و خودمون رو آزاد کنم."
پسر بزرگتر التماس کرد: «مینگیو»، اما مینگیو ادامه داد.
"من می تونم خودمون رو از اینجا بیرون بیارم هیونگ، فقط باید زمان کمی رو که داریم مدیریت کنیم."
«مینگیو، هیچ راهی برای رهایی از اینجا وجود نداره، نه هر دوی ما.»
نفس مینگیو توی سینهش حبس شد، سرش تماماً نبض میزد، سرگیجه تقریباً بهش غلبه میکرد.
شروع به نگرانی در مورد اینکه چطوری هر دوی اون ها میتونن از این وضعیت جون سالم به در ببرن کرد.
"احمق نباش، ونوو ما شرایط بدتر از این هم پشت سر گذاشتیم، اینطور نیست؟ این همون دلیله که ما باهم تیم هستیم."
ونوو خسته به نظر میرسید: «مینگیو، لطفا. حالت ترسیده ونوو باعث شد روده مینگیو به طرز ناخوشایندی به هم بپیچه.
"من قصد ندارم بدبین باشم، مینگیو"
ونوو هرگز خوش بین نبوده، اما مینگیو میدونه که در حال حاضر شرایط مناسبی برای فشار آوردن بهش نیست.
"اما... این خوب نیست. میدونی که این خوب نیست اون ها ما رو گیر انداختن، ما به خطر افتادیم.
تو این ماموریت، ما-"
صدای ونوو شکست، مینگیو خوشحال بود که پشت به پشت بسته شده بودن در غیر این صورت، شاید فکر می کرد که ونوو به گریه افتاده.
"ما شکست خوردیم، مینگیو."
مینگیو نمیتونست بفهمد چرا هیونگ اون این قدر احساساتی شده، اما مصمم بود هر چه زودتر به ونوو ثابت کنه که اشتباه میکنه.
"هیونگ، از اینجا میبرمت بیرون."
مسیری طولانی و آهسته به سمت میز داشتن، اما هر دوی اون ها با پهلو به میز میکوبیدن در نهایت، چاقو به دست مینگیو افتاد.
نفس نفس زنان و چاقو رو دور انگشتاش چرخوند تا اینکه فشار تیغه رو روی طناب های دور بازوهاش احساس کرد.
در کسری از ثانیه، هر دو اون ها دست هاشون رو آزاد کردن و در تلاش بودن تا پاهای خودشون رو باز کنن.
مینگیو فکر میکرد سریع بوده چون هنوز ونوو موفق نشده بود تا طناب ها رو باز کنه و نیاز به کمک داشت.
مینگیو به ونوو کمک کرد از روی صندلی بلند بشه و بعد با چشم های ونوو رو به رو شد.
چشمای ونوو به طرز خطرناکی برق میزد
"هیون-"
"لعنتی، چه بلایی سرت آوردن؟"
ونوو در حالی که نفس های آرومی میکشید دستش رو به سمت شقیقه مینگیو برد و لمسش کرد در حالت عادی مینگیو از این لمس ذوب میشد، اما این دفعع مثل همیشه گرم و ملایم نبود.
دست ونوو رو به آرومی پس زد، حالا میتونست خون نیمه خشک شده ای که روی نوک انگشتاش پوشیده شده رو ببینه.
مینگیو با ناراحتی چشمهاش رو مالید: «نمیتونم خوب به یاد بیارم فکر میکنم زمانی بود که ما رو به اینجا آوردن، تلاش برای گرفتن اطلاعات از من."
"ما باید الان از اینجا بریم." مینگیو به سرعت برگشت و شروع به گشتن اتاق برای پیدا کردن چیزی که بتونه به خودشون کمک کنه کرد.
"واکی من اینجاست، فکر میکنم فقط وسایل های ما رو به اطراف پرت کردن..."
صداش قطع شد و مینگیو برگشت و به ونوو کمک کرد تا کابینت ها رو باز کنه و وسایل خودش رو پیدا کنه تا اینکه
وونوو زمزمه کرد: "پیداش کردم"، جلوی کابینت زانو زد، و وقتی مینگیو با بطری آب توی دستش به سمتش چرخید، ونوو سعی داشت با بقیه اعضای تیم ارتباط برقرار کنه.
"چوی سونگچول ، تیم مینی صحبت میکنه. ما فوراً به پشتیبان نیاز داریم، مینگیو مصدوم شده و اون هت یک تیم کامل دارن. تا جایی که میتونی کمک بفرست."
"ونوو؟" صدای سونگ چول از طرف دیگه به آرومی شنیده میشد اما کافی بود.
"شما بچه ها خوبین؟
بله، همه ما در حال حاضر توی راه هستیم. بچه ها می تونین از ساختمون خارج بشین؟ میتونیم بیرون از خروجی شرقی، همدیگه رو ملاقات کنیم.»
مینگیو مطمئن نبود که محل نگهداری اون ها الان دقیقا کجاست، اما ونوو سر تکون داد.
"به نظر یک نقشه است. لطفا عجله کن."
ونوو به سرعت واکی رو خاموش کرد و به کمربندش بست، قبل از اینکه کاملاً بایسته و به مینگیو نگاه کنه.
"خب، ما بایدخیلی مراقب باشیم. سلاحهای ما رو گرفتن، اما اگر باهوش باشیم، میتونیم پنهانی از اینجا بریم بیرون. سونگچول و بقیه اسلحه دارن که به ما از فرار کردن از ساختمون کمک میکنه.
مینگیو سرش رو تکون داد و ونوو ادامه داد: «فکر میکنم میتونم راه رو پیدا کنم، یک چیز خاصی یادم هست. فکر میکنم حتی ممکنه ورودی شرقی جایی باشه که ما پارک کردیم.»
هر دو به سرعت به سمت در رفتند و سعی کردن به صدای پشت در گوش بدن.
هیچی.
مینگیو با دست های لرزون دستیگره در و گرفت و با یک کلیک چرخوندش.
انتظار داشت که نور به اتاق کم نوری که توش نگه داشته شده بودن نمایان بشه اما سالن حتی تاریک تر بود.
ونوو در حالی که به داخل سالن رفت زیر لب گفت: "زمانی برای نگرانی نیست." کیف وسایلشون رو به مینگیو داد.
"مهم نیست چه اتفاقی بیافته فقط من رو دنبال کن و آروم باش"
هر دوی اون ها وارد سالن شدن ، به طرز مشکوکی ساکت بود، مینگیو نمیدونست ونوو داره کجا میره اما تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه.
به سمت پایین، جایی که دیوار ها با نقاشی ها و تابلو ها پوشیده شده بود رفتن، نوری از زیر یکی از در ها بیرون میاومد ونوو ایستاد، مینگیو مطمئن نبود چرت، تا اینکه صدای ضعیفی رو شنید.
"ما خوششانس بودیم، اون حرومزاده ها رو مخفیانه دزدیدیم."
سنسور ها به سرعت عمل کردن، مینگیو نفسش رو حبس کرد، میتونست قسم بخوره که این صدا متعلق به بی جوهیوک، رهبر گروهیه که اون ها رو اسیر کرده بود.
"لعنت، اون ها فرار کردن"
ونوو با ترس به مینگیو نگاه کرد، دستش رو گرفت و به سمت جلو هلش داد و شروع به دویدن کردن.
از در عبور کردن و نور تقریبا کور کننده بود.
"شما حرومزاده ها"
ونوو با دیوونگی مینگیو رو کشید، هر دوی اون ها با صدای شلیک های متعدد پشت سرشون بیشتر وحشت کردن.
"مینگیو عجله کن"
ونوو مرد رو محکم تر کشید، قبل از اینکه پشت دیوار پناه بگیرن مینگیو به فاصله سانتی متری گلوله هایی که بهشون شلیک شده بود نگاه کرد.
جوهیوک از اون ها کمی عقب افتاده بود
"اینجا" چیزی توجه ونوو رو جلب کرده بود، مینگیو داشت به سمت در کوچیکی کشیده میشد، تقریبا بلافاصله از این که بدن اون وارد کمد شد در بسته شد؟
"کمد؟"
زمزمه کرد، چشم های ونوو به طرز خطرناکی توی تاریکی بهش خیره شده بود.
« مینگیو، هیس»
نفسش به گردن مینگیو میخورد.
مینگیو میتونست صدای دویدن و دستورات و فریاد ها رو بشنوه.
اون بیرون یک کابوس بود.
صدای ونوو، مینگیو رو به واقعیت برگردوند:" لعنت، لعنت به این..."
مینگیو به شدت احساس سرگیجه میکرد مطمئن نبود که این به خاطر آسیب سرش بود یا این نزدیکی به ونوو، اما با این وجود زمان بسیار بدی بود.
چند دقیقه از تماس اون ها با سونگچول گذشته بود و مینگیو احساس کرد که امید به طور ناگهانی توی سینهش بالا میره.
"ونوو باید بریم، بیا انجامش بدیم"
" دیوونه شدی؟"
«ما مجبور نیستیم تا آخر راه بریم، یادت میاد چه قدر بار توی ورودی شرقی بود؟ اگه بتونیم بریم بیرون و پشت اون ها پنهان بشیم، میتونیم وقتی سونگچول اومد، سوار ماشین بشیم.»
"مینگیو این خیلی خطرناکه. اگر کسی ببینه که ما به محموله بر خورد میکنیم تا وقتی که سونگچول ظاهر بشه، گیر میافتیم، کی میدونه که اون به موقع به اینجا میرسه؟ قبلا از این که دشمن با چند نفر و اسلحه ظاهر بشه؟"
"ما میجنگیم"
"ما نمیتونیم"
اون ها به هم خیره شدن، هیچ کدوم نمیخواستن عقب نشینی کنن، این فقط یک دعوای معمولی عاشقانه نبود، این موضوع مرگ و زندگی اون ها بود.
"هیونگ، لطفا. این یک بار به من اعتماد کن"
ونوو برای لحظه ای لبش رو جویید و مکث کرد و بعد تسلیم شد.
"بیا بریم."
صدای قدم های توی سالن کم شده بود، بنا بر این مینگیو از شانس خودش استفاده کرد. دستگیره در رو گرفت و سریع چرخوند و هر دو به داخل راهرو رفتن.
ونوو به سمت تابلو قرمز بزرگ «خروج» اشاره کرد، واقعا قرار بود از اینجا برن بیرون؟
صدای قدم هاشون روی کاشی های مرمر طنین انداز میشد تا اینکه در رو باز کردن و با راه پله ای مواجه شدن، چراغ ها خاموش بود به نظر میرسید که شاید واقعا ازش استفاده نمیشه.
اما پنجره هایی که دیوار ها رو پوشونده بودن، بیرون رو نشون میدادن، و باعث میشد ونوو نفس راحتی بکشه و در رو پشت سرشون قفل کرد.
بارون به پنجره میکوبید.
" این ورودی شرقیه، میتونم از اینجا قسمتی ازش رو ببینم، ما فقط باید منتظر باشیم تا سونگچول و بقیه برسن."
" اینجا صبر کنیم؟ به هیچ وجه، باید قبل از اینکه کسی ما رو اینجا پیدا کنه، بریم"
" به محض اینکه پامون رو اونجا بذاریم از پشت پنجره ها میبینن و کارمون تمومه باید منتظر سونگچول باشیم"
مینگیو با شنیدن صدای قدم هایی که توی راهرو، در هر دو جهت میدویدن با عصبانیت به در قفل شده نگاه کرد:« لطفا، یکی بالاخره ما رو اینجا پیدا میکنه، گفتی که به من اعتماد میکنی، پس فقط.... لطفا به من اعتماد کن.»
ونوو تقریبا با عصبانیت آهی کشید، چشم هاش احساسات واقعی اون رو نشون میداد، ترسیده بود مینگیو این رو میدونست.
" گیو، اگه بمیری خودم میکشمت"
"توی رویات ببینی هیونگ"
با عجله از پله پایین رفتن و به محض اینکه به پایین رسیدن، ونوو واکی رو روشن کرد و شروع به صحبت کردن کرد.
"چئول، لطفا به من بگو که رسیدین"
" ونوو؟ ما خیلی نزدیکیم، فقط اونجا بمونین"
ونوو سر تکون داد و واکی رو به کمربندش وصل کرد.
« ونوو، اگر از اینجا فرار کنیم میتونیم توی نیمه ره ملاقاتشون کنیم و سریع تر از اینجا بریم»
" تو دیوونه ای"
« من ناامیدم »
مینگیو به چشم های ونوو نگاه کرد، قلبش به درد میاومد.
« من فقط ناامیدم که بتونم هر دوی ما رو از اینجا نجات بدم، من فقط- آخرین باری که تو این موقعیت قرار گرفتیم تقریبا- »
ونوو فورا لب هاش رو، روی لب های مینگیو فشار داد تا از یاد آوردی خاطرهی آزاردهنده اون ماموریت جلوگیری کنه.
" این مثل دفعه قبل نیست، ما از اینجا میریم هر کاری میکنم که تو رو سالم ببرم خونه"
مینگیو سرش رو تکون داد.
«من هر کاری میکنم که تا تو رو برگردونم ونوو، من رو ببخش»
مینگیو مچ دستش رو گرفت و درحالی که در و باز میکرد ونوو رو به دنبال خودش کشید، بارون شدیدی میبارید.
احساس تنش ونوو رو حس میکرد اما وقتی برای تلف کردن نداشتن.
" ونوو! "
صدای مینگیو بلند شد، نزدیک لود از شدت بارون و رعد وبرق غرق بشن، " به سمت لات برو"
جفتشون به سرعت دویدن،و مسافت زیادی رو به سمت قطعه پیچیدن، و پوشش محموله رو نادیده گرفتن به امید اینکه تا خروجی بتونن حرکت کنن، مینگیو فکر میکرد همه چیز خوبه، فاصله به تدریج داشت بسته میشد تا اینکه صدای فریاد هایی رو شنید، آلارم های بلندتر و بدتر از همه تیراندازی.
مینگیو از ونوو جلوتر رفت، به هر حال اون همیشه دونده بهتری بود. مینگیو با بیشتر شدن صدای تیاندازی وحشت کرده بود اون ها میدونستن که در حال فرار هستن و همه چیز تاریک به نظر میرسید.
تا اینکه مینگیو میتونست چراغ های جلو محوطه رو ببینه و امید توی سینهش روشن شد، اشک از سر آسودگی تقریبا چشماش رو پر کرده بود.
تا اینکه ونوو افتاد، پسر بزرگ تر به زمین خورد و کمی به پهلو غلتید، مینگیو بلافاصله کنارش خم شد و خودشون رو پشت یک زباله دان و محموله های گروه، حرکت داد.
مینگیو با التماس گفت: " ونوو ما تقریبا رسیدیم- "
نمیتونست بفهمه چرا وقتی دستش به پایین کمر ونوو فشار آورد تا کنم کنه که بشینه، ونوو از درد فریاد زد.
"گیو- نه- "
وقتی دستش رو کشید، دستش از خون قرمز بود.
" ونوو... و.. نوو...؟ "
ونوو سعی کرد بشینه و به تلخی خندید، مینگیو سریع نزدیک شد، اشک چشماش رو پر کرده بود، دستش میلرزید، تا جایی که دست ونوو روی شکمش بود حرکت داد.
دست ونوو رو با روکش قرمز از خون کنار زد، خون با قطره های بارون مخلوط شدن بود و پیراهن سفید رنگش رو لکه دار میکرد.
" لعنتی، لعنت بهش"
حالا میفهمید، این گلوله به پشت اون اصابت کرده بود، مینگیو به زخم خیره شد و بلافاصله دستش رو روی زخم فشار داد و سعی کرد تا جایی که میتونه خون ریزی رو متوقف کنه، فریاد از روی درد ونوو باعث میشد مینگیو دلش بخواد بمیره.
صدای ونوو شکسته شد: " گیو، لطفا برو. "
"خفه شو لطفا. فقط - خفه شو، من جایی نمیرم "
" بهت گفتم، هر دوی ما نمیتونیم برگردیم خونه "
اشک و بارون روی صورت مینگیو نشسته بود : " اشتباه میکنی سونگچول نزدیکه اینجاست فقط باید بهش زنگ بزنم تو فقط هی! "
مینگیو شاهد بسته شدن چشم های ونوو بود.
"نه، بیدار بمون، خواهش میکنم، ما خیلی نزدیکیم. من..." گیره واکی رو از کمربند ونوو باز کرد و دیوانه وار فشار میآورد تا صحبت کنه.
« سونگچول این ونوو عه، نه مینگیو صحبت میکنه، اما ونوو، لعنتی! ما به کمک نیاز داریم،. ما رو میبینی؟ »
«مینگیو بله شما رو میبینم... اون....؟»
مینگیو آب دهانش رو قورت داد: " نه! اون زنده است، اما خوب نیست فقط یکی رو بفرست نزدیک تر تا بتونم بهش کمک کنم، لطفا"
مینگیو رقت انگیز به نظر میرسید، یک مرد بالغ که که اشک هاش میریخت و زمزمه میکرد، به داخل محوطه نگاه میکرد، به سمت ماشین هایی که به سمت اون ها میاومد و شکستن شیشه ها و صدای تیراندازی.
" ونوو اون ها دارن میان باشه؟ فقط همینجا بمون لطفا "
ونوو پوزخندی زد: " گیو"
روده مینگیو به طرز وحشتناکی به هم میپیچید: " متاسفم، گیو."
"چرا معذرت خواهی میکنی؟ تو- من- این تقصییر منه، من با عجله خودمون رو رسوندم اینجا و حالا تو، صدمه دیدی، من فقط- "
" من دارم میمیرم، گیو "
"نه لعنتی، نکن، این رو نگو"
"گیو، خیلی خیلی دوستت دارم"
"احمق، احمق! بعدا بهم بگو، خواهش میکنم، خوب میشی -"
"من هم تو رو دوست دارم، هیونگ. خیلی، لطفا. لطفا فقط پیشم بمون."
دست ونوو روی دست مینگیو قرار گرفت و فشار ملایمی بهش داد و مینگیو به لبخند نرمی که ونوو بهش داده بود نگاه کرد هر چه قدر تلاش کرد، به سختی تونست لبخند بزنه.
"هیونگ، من خیلی متاسفم. تقصیر منه - اما - من درستش میکنم، ما خوب میشیم."
ونوو به آرومی حرفش رو قطع کرد و مینگیو به سختی صداش رو شنید
"من میبخشمت "
لبخند ضعیف دیگه ای زد، مینگیو تماشا کرد چه چطور همه زندگی اون در حال محو شدنه، چشماش بسته میشد و فشار دستاش از روی دست های مینگیو ضعیف شد.
نه نه.
نه، این نمیتونه واقعی باشه.
نه
با عصبانیت گریه کرد.
"هیونگ؟ هیونگ! بیدار شو، هیونگ، لطفا! وونو"
اون ها خوب بودن، باید باشن، اون خوب بود، فردا اون ها دوباره توی تخت خواب خودشون بیدار میشن و ونوو دوباره تلاش میکرد تا بازو های مینگیو رو از دور خودش باز کنه، اون ها میخندیدن و ده دقیقه رو صرف بوسیدن میکردن.
پس چرا به نظر میرسید که ونوو نفس نمیکشه؟
مینگیو با چراغ هایی که جلوش بود، تقریبا کور شده بود با هق هق اسم ونوو رو صدا میزد که انگار تنها کلمه ای بود که بلد بود
اون نمیتونست دستش رو از جایی که سر اون روش قرار گرفته بود، بکشه.
ضربان قلب اون و دنیاش فرو ریخته بود.